خاطره ای از سلّول انفرادی
وقتی به مدت چند هفته در یک اطاقک به طول سه متر از صبح تا شب قدم می زدم به ذهنم آمد که :
عجب که می خواستی کلّ جهان را از لوث وجود ستمکاران پاک کنی و بشریّت را نجات دهی و آنگاه بر کلّ جهان حکم برانی و…… و اما اینک چقدر جهان تو کوچک شده است و در آن جز خودت هیچکسی برای نجات دادن نیست …….
که به ناگاه شنیدم کسی در گوشم گفت : حالا کجایش را دیده ای به زودی مجبوری در اطاقی درست به اندازه قد خودت تا قیامت قدم بزنی تا کلّ بشریت در صحرای محشر به دادت برسد و نجاتت دهد .
به خودم آمدم و دیدم که چه جهان بزرگی دارم و هنوز دو سومش اضافه است .