«می خواهم عارف شوم» ۲۹
روزی بینوایی به نزد شیخ آمد و گفت : یا شیخ می خواهم عارف شوم لطفاً مرا ارشاد بفرمایید! شیخ پرسید مگر چه شده که می خواهی خود را نابود سازی ؟
آیا زنت تو را از خانه رانده یا بچه هایت تو را کتک زده اند و یا شغل خود را از دست داده ای و یا مردمان تحقیرت می کنند و……. ؟
مرد بینوا گفت: همه اینها که گفتی شده است . شیخ گفت: پس چند روزی نزد ما بمان .
مرد چند مدتی در نزد شیخ بخورد و بخفت . تا اندک اندک همسر و فرزندانش به سراغش آمدند و اربابش وی را مجدداً به کار دعوت کرد و چون مدتی از چشم مردم پنهان شده بود منزلت و حرمتی یافت .
و آنگاه شیخ پرسید : آیا هنوز هم می خواهی عارف شوی ؟ مرد با تکبر و نخوت کامل گفت : مگر نشده ام ؟ من خود همه اسرار عرفان را در این مدت کشف کردم هر چند که قبلاً هم می دانستم ولی چندان اطمینان نداشتم . و اینک میروم تا مردمان را ارشاد کنم .
این بگفت و بی خدا حافظی شیخ را ترک نمود . شیخ در زیر لب گفت : الحمد الله این خطر هم از سر ما گذشت کم مانده بود که ما را تکفیر کند .
دانلود فایل صوتی مقاله می خواهم عارف شوم