مصاحبه ای با یک هروئینی
س:چرا به این روز افتادی؟
ج:پدر عشق بسوزد !
س:به عشق چه ربطی دارد ؟
ج:بی وفایی و خیانت !
س:پس از فرط بزدلی و ناتوانی در انتقام به این روز افتادی ؟
ج:نخیر آقا !برای اینکه بتوانم این خیانت را تحمل کنم !
س:یعنی اگر به مخدر روی نمی کردی چه می شدی ؟
ج:نمی دانم شاید خودکشی می کردم !
س:حالا هم که مشغول خودکشی تدریجی هستی آیا آن خودکشی یکباره بهتر نبود ؟
ج:شاید شهامتش را نداشتم !
س:پس از فرط بزدلی معتاد شدی . اینطور نیست ؟
ج:ولم کن آقا نشئه گی ما را پراندی پس فوراً پولش را هم بده بچه پرروی مزاحم .
س:تو شهامت نداشتی که حرف دلت را به او بگویی چون می ترسیدی رهایت کند اینطور نیست ؟
ج:خیلی دوستش داشتم و نمی خواستم از من برنجد و برود . ولی بالاخره رفت .
س:می ترسیدی تو را متهم به قلدری کند و به عشق تو شک نماید اینطور نیست ؟
ج:آره . ولی مرا متهم به بزدلی کرد و عشق مرا هم به صورتم تف کرد و به اتهام معتاد بودنم رفت .
س:پس بخاطر بزدلی معتاد شدی اینطور نیست ؟
ج:آره بابا ولم کن بگذار به حالم برسم خدا هیچکس را عاشق نکند چون بزدل و معتاد می شود.
س:آیا می توان گفت که اگر تو همیشه حرف دلت را می زدی نه او می رفت و نه تو معتاد می شدی ؟
ج:آره بابا !
س:آیا می توان گفت که تو از بابت غرور و بی صداقتی ،هم او را از دست دادی و هم خودت را ؟
ج:آره بابا . صداقت خیلی شهامت می خواهد .