🔽چند حکایت در باب دوستی زناشوئی
⏺️مردی بالاخره دل به دریا زد واز زنش پرسید : راستی توھم مرا دوست داری ؟ زنش با مکثی بسیارطولانی وبا رنگی برافروخته و بغایت غضبناک گفت : تا ھمین الان داشتم.
⏺️از زنی که از شوھرش طلاق گرفته بود پرسیدم : علّت اینکه طلاق خواستی چه بود ؟ گفت : برایاینکه دیدم دارم از او متنفر می شوم و به عشقش تردید می کنم . رفتم تا او وعشقش را در خودم نجاتدھم.
⏺️مردی از زنش پرسید : چرا اینقدر ناز میکنی ؟ گفت : زیرا تو فقط نازم را دوست می داری
⏺️از زنی که مستمراً از شوھرش کتک می خورد پرسیدم : چرا طلاق نمی گیری ؟ گفت : زیرا از پس ھرکتکی عشقش بمن افزون می شود . این یک نوازش استخوانی است.
⏺️از زنی در پشت درب دادگاه پرسیدم : چرا طلاق می خواھی ؟ گفت : از بس که دروغگوست و فحش وتھمت می زند و من ھم روز به روز بدتر می کنم تا مرا بزند اگر راست می گوید . ولی ھرگز مرا نزده
است .
⏺️زنی از شوھرش پرسید : راستی تو از کجا و کی عاشق من شدی ؟ گفت : در خواستگاری اول که بمنجواب رد دادی دوست داشتنی شدی و در خواستگاری دوم که درب را به رویم باز نکردی عاشق تو شدم.
⏺️از دختری که نامزد داشت پرسیدم : پس از چند سال نامزدی چرا عروسی نمی کنی ؟ گفت : ھر گاه کهعروسی فرارسد طلاق می گیرم . این نامزدی چھارم من است . زندگی عاشقانه ھمین است واز عروسی بهبعد فقط بدبختی است چون عسل تمام شده و گندش در می آید.
⬅️برگرفته از کتاب دائرةالمعارف عرفانی _ جلد اول _ فصل اول _ فلسفه آدم و حوا
«اثر استاد علی اکبر خانجانی»