۱۱۰۹- و مؤمن سالك در وادی فنا یکبار غایت بی عصمتي خود را مي بیند و دلش داغ عصمت می خورد و بار دگر غایت بی محبتی خود را می بیند و دلش داغ محبت می خورد و بار دگر غایت بی معرفتی خود را می بیند و دلش داغ معرفت مي خورد و بار دگر غایت بی وفايی خود را مي بیند و دلش داغ وفا می خورد و بار دگر غایت بی لطفي خود را می بیند و دلش داغ لطف حق می خورد و… و عاقبت می بیند که اصلاً وجود ندارد و ذاتش به داغ وجود به ناگاه منفجر می شود و اين سرآغاز ظهور انسان است به عنوان خلیفه خدا يعنی خلیفه وجود يعنی خلیفه عصمت و محبت و معرفت و لطف و وفا… و اینست انسان! موجودی که مطلقاً محال است و خداوند عاشق بر اين محالیّت عارفانه در انسان است.