راز دل خدا و بنده
روزی بنده ای به درگاه خدا نالید و گفت : پروردگارا مگر من چه جفایی در حق تو کرده ام که عالم و آدمیان را امر نموده ای که به من جفا کنند ؟ پاسخ گفت : جفایی بدتر از این نبود که عمری دل به غیر من داده ای حال آنکه من در دلت به انتظار بودم . و تو مرا به غیر فروختی آنهم به شقی ترینشان .
بنده ناله کنان گفت : پروردگارا می دانی که دل به اختیار من نبود و ربوده شد . پاسخ گفت : می دانم و این امتحان عظیم تو بود . ولی می توانستی که از این واقعه شرمسار باشی و یا از معشوقه هایت بگریزی . شرمساری حداقل انتظار من از تو بود . ولی تو او را به جای من پرستیدی و بر جای من قرار دادی . من هم به او امر کردم که از تو بیزار شود و برود . تو به من خیانت نمودی و او هم به امر من به تو خیانت نمود . من نور عشق تو بودم و تو مرا به شقی ترین دشمنانم هدیه کردی .
بنده با شرمساری گفت : پروردگارا هر چه بر من جفا شود حق است . حال که نور تو را اینگونه نثار دشمنانت کردم بر من آتش ببار که مستحق آتشم .
پاسخ گفت : هنوز هم کافری . پس چرا رحمت و عفو مرا طلب نمی کنی ؟ آیا ابلیس تو را از من مأیوس کرده است ؟
بنده گفت : پروردگارا تاب عفو و رحمت تو را ندارم در آتش تو بیشتر تو را یاد می کنم. من بخود امیدی ندارم و خود را می شناسم . پاسخ گفت : پس از من بخواه که به تو معرفت بر لطف و رحمت خود بخشم تا ظرفیت درک محبت مرا بیابی . زین بعد مرا صدا کن : یا اَعرَف !