چند حکایت عرفانی ۳۱
* مردی به زنش اظهار عشق کرد . زن گفت : اگر راست می گویی ثابت کن. مرد گفت: چگونه ؟ زن گفت مرید من شو ! مرد گفت حالا که خوب فکر می کنم عاشق تو نیستم چون نمی توانم مرید حرفهای تو باشم . زن گفت : پس من مرید حرفهای تو می شوم . مرد گفت : حالا که خوب فکر می کنم واقعاً عاشق تو هستم .
* عزرائیل به بالای سر بیماری رفت و گفت: «یک دقیقه دیگر وقت داری و سپس جانت را می گیرم » بیمار گفت :« لطفاًَ صبر کن تا جواب آزمایش به دست من برسد تا لااقل بدانم به چه بیماری مرده ام.» عزرائیل گفت: به مرضی بنام مرگ مبتلا شده ای که هیچ علاجی ندارد جز مرگ . منتهی مرگ هر کسی نام خاصی دارد .
*روزی مردی به نزد عارفی آمد و گفت : ای شیخ به جستجوی خداوند آمده ام . شیخ گفت: من خود هنوز نجسته ام و لی اگر بخواهی دو نفری او را جستجو می کنیم چون خودش گفته که با یک نفر روبرو نمی شود بلکه برای دو نفر آشکار می شود. مرید گفت : برای چه ؟ شیخ گفت : برای اینکه اگر برای یک نفر به تنهایی آشکار شود آن یک نفر خودش را خدا می پندارد و ادعای خدایی می کند ولی اگر یک شاهد دیگر هم باشد چنین ادعایی ممکن نمی شود . مرید بپرسید : حال برای کدام یک از ما آشکار می شود . شیخ گفت: برای من در تو و برای تو هم در من بدینگونه حق خدا محفوظ می ماند .
* به یکی گفته شد « درب بهشت برای شما باز شده و ساعت هشت امشب بسته می شود .» فرد مذکور گفت: چه بد شد من ساعت هشت و نیم با روانکاوم قرار ملاقات دارم، متأسفانه نمی توانم به بهشت بروم .
* پزشکی در بیمارستان برای معاینه بالای سر بیماری حاضر شد و گفت : « دهانت را باز کن و بگو آ» . بیمار گفت : آقای دکتر لطفاً برگه آزمایش ایدز خودتان را به من نشان دهید تا به شما اجازه معاینه بدهم .
* کسی در آتش جهنم نعره می زد و می گفت: « به دادم برسید!». فرد متکبر دیگری که در همان حوالی مشغول ضجه زدن بود به فرد اول گفت : « لطفاً بگو به داد من هم برسند». فرد اول گفت:« چرا خودت داد نمی زنی ». فرد دوم گفت: « من حوصله منت کشی ندارم». فرد اول گفت : من هم اولش نداشتم بعد پیدا کردم . تو تازه آمده ای ؟
* زنی با حالت بغض به شوهرش گفت : آیا می دانی که چند وقت است نگفته ای که عاشق منی ؟ مرد گفت: بگذار حقوقم را بگیرم بعد .
* زنی با همکار زنش درد دل می کرد که گفت : شوهرم کلاه بزرگی سرم گذاشت . زن دوم گفت : شوهر من هم . درحالیکه مدتها فکر می کردم که من کلاه سر او گذاشته ام . زن اول گفت: من هم همینطور . دومی گفت:ما زنان چقدر ساده ایم .