مردی که مرید شد ۲۸
نیمه شبی دزدی خوشبخت برخانه ای که دربش باز بود وارد شد صاحبخانه ای نیافت .
چون وارد اطاق شد فهید که به کاهدان زده است و این خانه از آن درویشی بی نواست و در تمام خانه جز یک عدد کتاب چیزی برای برداشتن لایق نیافت . کتاب را برداشت و لایش را باز کرد و غرق در مطالعه کتاب شد و زمان از یادش رفت که به ناگاه صاحبخانه را بالای سر خود یافت .
دزد به ناگاه از جا پرید و گفت : ای شیخ مرا در یاب ! شیخ نیز او را بوسید و نانش داد و مریدی اش پذیرفت .
دزد بیچاره که تحت تأثیر محبت شیخ براستی مرید و دلداده شده بود در عین حال دچار عذاب وجدان بود و هر روز تصمیم می گرفت که رازش را به شیخ بگوید و برود به دنبال دزدی اش .
ولی هر بار شیخ می گفت : باشد برای یک وقت دیگر حالا کارهای واجب تری داریم .
تا اینکه سالها گذشت و روزی شیخ مریدش را فرا خواند و گفت می خواهم رازی به تو بازگویم : من هم به قصد دزدی بر دین خدا وارد شدم و در آنجا پای بند گشتم و دزدی ام فراموشم شد ، همه ما دزدیم در این درگاه . و خوشا به حال کسی که به درگاه حق به دزدی آید .
من اگر مالی می داشتم تو اینک اینجا نبودی . پس هرگز مال میندوز تا خداوند دزدان خانه اش را بسوی تو فرستد و بی نیاز سازد .
دانلود فایل صوتی مقاله مردی که مرید شد